رمان عمارت خون

در این رمان می خوانید:
عین جت آماده شدم و سوار ماشینم شدم و د برو سمت دانشگاه.
پنج دقیقه به کلاس مونده بود و من داشتم می‌رفتم سمت کلاس که یکی زد پس کله‌ام برگشتم و دیدم نفسه و هلیا‌ام پشتشه.
نفس: سلام بر دوست خوابالوی خودم.
من: علیک…
هلیا: سلام آجی.
من: سلام. ببین نفس یاد بگیر از این هلیا. مث آدم سلام می‌کنه. تو اول عین هرکول هوار می‌شی رو آدم بعد سلام می‌کنی.
نفس: خو حالا توام. بیاین بریم حالا به کلاس نمی‌رسیم.
تو کلاس همه‌اش رو تو چرت بودم. چون جایی و نداشتیم بریم و کلاس نداشتیم رفتیم تو کافه تا یه چیزی بخوریم. دیگه تصمیم داشتم امروز بهشون بگم.

من: بچه‌ها... ‌ام... چیزه... می‌گم...
هلیا: عه خو درست حرفتو بزن.
من: می‌ترسم قبول نکنید.
نفس: تو بگو بعد بترس که قبول نکنیم.
من: خب شما‌ها که با کار پر خطر بیرون مشکلی ندارین.
هر دو با هم: نه
من: این کاری که من می‌گم زیادی خطرناکه‌ها. چون از اون آدمایی رو می‌خوان که با دیدن یه جن و جسد و بدن تیکه شده غش نکنه.
نفس: خدایی ما با اینا غش می‌کنیم؟
من: خب یه سازمان هست که اون‌جا افرادی مث ما می‌رن کارآگاه می‌شن. میاین بریم؟

فایل های دیگر این دسته

مجوزها،گواهینامه ها و بانکهای همکار

نارافایل دارای نماد اعتماد الکترونیک از وزارت صنعت و همچنین دارای قرارداد پرداختهای اینترنتی با شرکتهای بزرگ به پرداخت ملت و زرین پال و آقای پرداخت میباشد که در زیـر میـتوانید مجـوزها را مشاهده کنید